سه‌شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۹

رمیـــــــــــــــــــــده

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
 به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها


 تا حالا احساس کردی یکی یه چاقو برداشته و داره روحت رو خراش میده! نمی تونی داد بزنی! مجبوری فریادت رو تو وجودت خفه کنی آخه داد بزنی چی بگی وقتی راه معالجه رو میدونی و نمی خوای انجامش بدی مثل کسی که نباید سیگار بکشه ولی نمی تونه ترک کنه.
احساس می کنم دارم خفه میشم....................

۱ نظر:

behnam گفت...

باز هم زيبا بود...
پي نوشت نداشت...
قشنگ بود مثالت در مورد سيگار...
ولي يه چيزش كم بود. اونم اينكه حتما سيگار يه چيزي داره كه ميره سراغش!
بعضي موقها درمان سخت... ولي استفاده از مسكن ميتونه كمك كنه!!