جمعه، دی ۰۸، ۱۳۹۱

ایا این بود پیوندهای زنانه ما؟ نه واقعا این بود؟


نشستیم روی تخت . من دارم مثل ابر باهار گریه میکنم. یه نگاه بهم میندازه میگه خوب حالا میخوای چیکار کنی؟ با تعجب نگاش میکنم میگم خوب فردا میاد معذرت خواهی تموم میشه اصن تقصیر منه که به تو گفتم پاشو برو بیرون.

حالا هرکی ندونه خودم خوب میدونم تقصیر منه. که یه وقتا دوست دارم پا رو دم شیر بذارم یه جور لذت درونی سادیسم وار که شیر خفته رو  بیدار کنی بعد اون نعره بکشه و پنجه های تیزش رو تو بدنت فرو کنه بعد تو درعین درد لذت ببری. یه رهگذر شاید بگه عجب شیر وحشی باید بندازیش تو قفس ولی خودم میدونم که تا قبلش داشتم رو پشت شیره پشتک وارو میزدم رقص پا میرفتم و  یالشو میکشیدم و در تمام مدت  شیره لبخند ملیح رو لبش بود ولی ادم عاقل  دیگه نباید پا رو دم شیر بذاره ولی همانطوری که گفتم یه لذت عجیبی داره یه جور خود ازاری و دگر ازاریه. (میدونم دارید دنبال شماره روانپزشک میگردید برام بفرستید پیشاپیش استقبال میکنم و متشکرم)

همینطوری رو تخت که نشستیم میگه واقعا که با این حرفایی که زده چه طور روش میشه بیاد عذرخواهی ؟ عصبانی میشم صدامو میبرم بالا میگم: همونجور که شوهر تو هر غلطی میکنه بعد از دلت در میاره!!! خیلی ریلکس در حالی که داره بلند میشه میگه : ولی اون که شوهرت نیست!! بعد اروم خم میشه دستشو رو شونم میزاره میگه برعکس چهرت خیلی ضعیفی برات متاسفم!!!!

و من از دیروز دارم فک میکنم تو اوج ناراحتی چرا اینو صدا کردم بیاد ارومم کنه! بعد انتظار داشت این حرفا ارومم کنه بهتر نبود  سرمو بذاره رو پاش بذاره گریه کنم اروم بشم بعد بهم بگه چرا چوب تو هر سوراخی که گیرت میاد میکنی؟ یه ذره ادم باش من تو رو میشناسم که چه اخلاق گهی داری همیشه همینطور بودی و.....  خلاصه همه اون کارایی که از یه زن انتظار میره در مواقع ناراحتی برای یه زن دیگه انجام بده. اصلا ما زنا تو این جور مواقع همو صدا میکنیم که اروم بشیم نه انتقام بگیریم از هم دیگه!!!!

بعد من از دیروز این صدا ذهنمو تسخیر کرده: اون که شوهرت نیست؟!!! همش دارم فک میکنم یعنی نامزد رسمی و قانونی من رو هنوز کسی به عنوان همسر من قبول نداره ..... بعد دردم میگیره ها

پنجشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۱

وسوسه


یه صدایی از ماورای ذهنم داره منو وسوسه میکنه که همین الان پاشو برو رنگ مشکی پر کلاغی بزن فرق سرت! بعد یه صدای دیگه داره میاد که احمق نشو این دشمنی رو با خودت نکن! الان ماورای من تبدیل شده به رینگ بکس.... 

پ.ن1: بعد از 48 ساعت جنگ در ماورای من بالاخره من موهامو مشکی کردم.

چهارشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۱

بازگشت قهرمان 1


حدود یه سالی از اخرین نوشتن اینجا میگذره. روزای سختی بود. البته سخت بی انصافیه برای یه سال گذشته نمیدونم چه واژه ایی به کار ببرم تا توصیف کنه که چی کشیدم.
فک کنن تموم شد البته اگه مثل فیم مقصد نهایی لحظه اخر دوباره مرگ نیوفته پس گلوم!
با اینکه خیلی دوست دارم دوباره بنویسم اما انگاری نمیتونم . داشتم مطالب قبلیم رو میخوندم سرشار از ناگفته ها میشدم که وای اینو من نوشتم وای اونو من نوشتم. الان در وضعیتی هستم که کلا کمبود کلمه دارم همه چی خشک شده( حالا نه اینکه قبلا چخوف بودم)ولی حالا هرچی  کاش دوباره بتونم بنویسم.