و من
تنها
بی یاور
به شهری می نگرم که جز دروغ ، تزویر و ریا سوغاتی برای من نداشت
در پشتِ این چراغ های روشن مردمانی زندگی میکنند که سلامم را با خنجری پاسخ گفتند
نه خنجری بر جسم( که آرزو می کنم چنین بود)
با خنجری بر روح
آری
روحم را دریدند
شعرم را سوزاندند
عشقم را به گنداب سپردند
و من همچنان با چشمانی تهی از روح
تهی از شعر
و
عشق
به تصویری از یک شهر نگاه می کنم
و جرقه ایی بیرمق در دلم رو به خاموشی است
جرقه ایی از امید به هجرت
جرقهایی از ....هیچ!
هیچ نمی خواهم
تنها
هجرت
هجرت
به شهرِ مردگان.....
شنبه 8 مرداد1390
23:49