یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۰

تصویر یک شهر


و من
تنها
بی یاور
به شهری می نگرم که جز دروغ ، تزویر و ریا سوغاتی برای من نداشت
در پشتِ این چراغ های روشن مردمانی زندگی می­کنند که سلامم را با خنجری پاسخ گفتند
نه خنجری بر جسم( که آرزو می کنم چنین بود)
با خنجری بر روح
آری
روحم را دریدند
شعرم را سوزاندند
عشقم را به گنداب سپردند
و من همچنان با چشمانی تهی از روح
تهی از شعر
و
عشق
به تصویری از یک شهر نگاه می کنم
 و جرقه ایی بی­رمق در دلم رو به خاموشی است
جرقه ایی از امید به هجرت
جرقه­ایی از ....هیچ!
هیچ نمی خواهم
 تنها
هجرت
هجرت
به شهرِ مردگان.....
شنبه 8 مرداد1390
23:49