سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۴

موهای سپید

دخترک آرایشگر نگاهی از سر عجله به عکس روی صفحه موبایل انداخت گفت: این رنگ روی معات درنمیاد موهات چند رنگه کلی هم سفیدی داریدیگه رنگ موهام مهم نبود دلم از سفیدی موهام گرفت.از اینکه دیگه دخترک بیست و چند ساله پر از امید به آینده نیستم دلم گرفت.رسیدم به جایی از زندگی که لابه لای موهام پر ا تارهای سفید هست. هر تار سفید برای خودش داستانی داره. هر تار سفید پشتش اشک و غصه هست. پشتش بیداری و شب و گریه هست.
گاهی بعضی حرف ها یادت میندازه که کجای زندگی ایستادی. اینها حسرت نیست بخشی از قصه است.گاهی فکر میکنم میتونستم ساده تر بگیرم. به هر حال که همه چی میگذشت میتونستم کمتر غصه بخورم.
......








سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۴

چس ناله

رسیدم به نقطه ایی که هرچی نگاه میکنم هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم. حتی مرگ 
این روزها از خودم میترسم
از این نامه های نوشته شده ولی منتشر نشده
میترسم از خودم
خیلی میترسم از خودم
الان جزو اون دسته از آدمهاییم که هیچ چیزی برای از دست دادن نداره مطلقا هیچ چیزی..........

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۴

مسخ شده



مسخ شدم
اینجام ولی اینجا نیستم
راه میرم، نفس میکشم، حرف میزنم
ولی روحم اینجا نیست،
در بعد دیگه ایی اسیر شدم. در بعد دیگه ایی راه میرم و حرف میزنم و عاشقی میکنم
مثل یه زندانی توی انفرادیم، یه زندانی که به جز دیوار هیچ چیزی روبروش نیست. یه زندانی که توی ذهنش زندگی میکنه. زندونی که اونقدر توی سلول مونده که دیگه امیدی نداره، که میدونه راه نجاتی نیست، از بزرگترین حامی خودش خنجر خورده. زندونی که   دیگه امیدی به رهایی نداره و تسلیم شده تسلیم تقدیر سیاه و کثیف خودش. تسلیم چهاردیواری سلول.
دیگه حتی کورسوی امیدی نمونده.
من کیم؟
در کدام بعد زندگی میکنم؟
واقعیت چیه؟ اونی که توی ذهن من یا...
کاش با مرگ رها بشم
شاید در زندگی بعدی توی بعد درست باشم. شاید از این سردرگمی نجات پیدا کنم.


یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۴

رویای نیمه تمام


با صدای آلارم چشمام نیمه باز میشه مغزم بصورت دیفالت تصمیم میگیره صبر کنه تا دو سه بار دیگه آلارم صداش دربیاد. اولین چیزی که به ذهنم میرسه اینه که ادامه رویای دیشب رو بازسازی کنم.
رویای این چند روز
دیروز به خودم گفت خیلی زشته یه خانم سی دو ساله در این حد از تین ایجری باشه ولی واقعیت اینه که قلب آدم پیر نمیشه و رویاهاش رو با یه قدرت عجیب آرزو میکنه حالا هرچقدر دست نیافتنی تر، جذابتر ...
الان ماری کارسون، پرنده های خارزار رو میفهمم و اون دیالوگ خاصش رو یادم میاد.
گاهی یه رویا اونقدر فول اچ دی تو مغزت پخش میشه که بیداری ازش حال آدم رو افسرده میکنه. الان که بیشتر دارم فکر میکنم به درجه ایی از درک مفهوم رویا رسیدم که فیلم اینسپشن رو هم با همه وجود درک میکنم.
کاش.....
چی میشه با وجود اینکه فکر میکنی به ثبات رسیدی و یهو مغزت همه چیز رو متوقف میکنه بهت نشون میده ببین اگه اینجوری بود چقدر خوب بود. ببین زندگی چقدر نامرده، ببین زندگی چه کوفتیه.
آه ای دل نومید من
دیگر اکنون دیر است
دوری و دوستی بهترین تدبیر است