سه‌شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۹

چرخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش


جدیدا داره حوصله م از خودم سر میره. چه ادم حوصله سر بری شدم من!!!
دچار خود سانسوری شدید در همه زمینه ها شدم.
همین طور دارم روی خودم خط قرمز می کشم خسته شدم
حتی موقع نوشتن......
خیلی نوشتن رو دوست دارم اما جدیدا اصلا باهاش حال نمی کنم. احساس می کنم دارم اراجیف می نویسم.
باید تمرین کنم برای فرار از این خفقانی که برای خودم درست کردم.
از این به بعد می خوام هر چیز احمقانه ایی که دلم می خواد بنویسم .
من که همه زندگیم داره صرف اهمیت های درجه چهار و پنج می شه. حداقل تلاش کنم موقع نوشتن برای خودم بنویسم چیزایی که دوست دارم. و جالب اینه که دوست دارم چیزای احمقانه بنویسم
خودم هیچ وقت نوشته های خودم رو نمی خونم چون شدیدا بدم میاد . مدل نوشتنم مثل این هست که دارم از تیمارستان روانی وبلاگ می نویسم یه جورایی دارم از خودم شاکی می شم. البته دست خودم نیست ادم حساسی ام زود از همه دنیــــــــــا ناراحت میشم و غصه ام می گیره. هر چند وقت یه بارم دچار شاکی شدن اساسی می شم  با اینکه این چند وقت هم، باز تو شرایط بحران به سر می برم ولی می خوام جدی نباشم. به درک هر چی می خواد بشه این همه سال پدر خودمو درووردم مگه فرقی کرد عین سیزیف هی این سنگو میبریم بالای کوه دوباره قل می خوره پایین
کلا دنیـــــــــــا رو بد ساختن تقصیر هیچ کس هم نیست.
می خوام بزنم به سیم آخر دیگه حرص هی چیز رو نمی خورم هر چه پیش آید خوش اید( امیدوارم فردا هم این اراجیف یادم باشه)
------

پ.ن: هیچ ربطی نداره اما می خواستم فردا برم دنبال کارام اما باز طبق معمول بعید می دونم بتونم صبح بیدار شم. مهندس حتما دیگه اینبار منو می کشه باز کارشو عقب انداختم.

پ.ن2: ولی کلا برای من بیخیال بودن به دورو برم سخته مخصوصا وقتی حرفشو می زنم تا می گم یه جورایی مورمورم میشه نه نباید بی خیال باشی تو نمی تونی..............................



۱ نظر:

ناشناس گفت...

بارها از خودم پرسیدم واقعأ همه چیزاین زندگی اینقدر جدیه یا ما جدیش گرفتیم؟؟ گاهی مثل تو می خوام بزنم به سیم آخر حرف جدی نزنم،کار جدی نکنم،فکرای مهم و جدی نداشته باشم، آینده جدی جلوی چشام نیاد وووو... اما باز که صبح از خواب بیدار میشم باید به سرعت آماده شم که به سرویس برسم،بیام پشت میز کارم و با یک عالمه ورقه های جدی مواجه شم،یک عالمه کار جدی بکنم،کلی حرف جدی بزنم،گاهی بین کار تلفن جدی برای آینده ای جدی داشته باشم و پشت بندش کلی فکر جدی کنم...!برم خونه و چند ساعتی رو بخاطر اینکه از صبح نبودم پرانرژی باشم واسه بقیه و بعد بخوابم تا روز جدی دیگه شروع شه!!! می مونه تایم قبل از خوابم که به خاطر خودم جدی نیستم و شعر می خونم تا اینهمه جدیت یادم بره...می بینی نمی شه بیخیال بود