پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹

ترس از ....

 امروز صبح با این فکر بیدار شدم که 3 سال دیگه 30 ساله میشم و هنوز به 3/1 خواسته هام هم نرسیدم. می ترسم از اینکه به 30 سالگی برسم و هنوز ندونم کی هستم و چی می خوام و از زندگی چه انتظاراتی دارم یا زندگی از من چه انتظاراتی داره!!!!
گاهی چیزی که باید باشه با اون چیزی که هست خیلی متفاوته. گاهی از احساسات خودم می ترسم ، گاهی می ترسم که چرا دچار این همه تردید می شم چرا این قــــــــــــــــدر سرگردونم. هنوز نمی دونم از این زندگی چی می خوام و شاید هم بدونم امــا خیلی با خودم رو راست نباشم نمی دونم تا حالا شده از صداقت با خودت بترسی
و همیشه همین ترسیدن از صادق بودن با خودته که باعث می شه یه عمر جایی وایستی که بقیه انتظار دارن تو رو اونجا ببینن ترجیح نگاه آدمای دیگه به خودمون، به اون چیــــــزایی که واقعا ازشون لذت میبریم و خواسته هامون رو زیر خروارها خاک دفن می کنیم.
از بازی کردن خسته شدم ازگذاشتن مکرر این نقاب خسته شدم . آرزوی روزی رو دارم که این نقاب پوسیده رو به اتش بسپارم  و خودم باشم دلم می خواد وقتی تولد 30 سالگیم رو جشن می گیریم راه زندگیم از پس جاده های مه آلود بیرون آومده باشه و راه مشخص باشه راهی که از آن من باشه و انتخاب خودم نه فقط دکوری در صحنه نمایش که دیگران کارگردان آن هستند.

۱ نظر:

behnam گفت...

بزگترين درد و مرض ما آدما همينه...
يكي از سخت ترين كارا رو راست بودن با خودته...
وقتي با خودت رو راست ميشي ميگي واااااااااااي.... نه من نيستم!
يعني ميترسي كه باشي!!
رو راستي با خودت يعني دل... و غير اون ميشه مردم!!!
نظر من اينه: رو راستي با خودت يعني همين الان چشات و ببنديو ببيني چي مي خوايو چي آرومت ميكنه و ... مياي اونكارو بكني بايد چشتو باز كني.... پس ميبيني كه نبايد اونكارو بكني!!!
دردناكه نه؟
مثل بقيه پست هات قشنگ بود...همشون انقدر قشنگ بودن كه تا اولين پستس منو كشوند...
معلومعه هنو خوب نشناختمتا