جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

نامه به ری را

سلام
حالمان خوب است ری را جان
ولی  همچنان کمی سگیم حوصله حرف زدن نداریم دلمان میخواهد انگشت کنیم تو چشم هر که با ما حرف میزند سر کلاسمان هر کس سوال ازمان بپرسد درین روزها بدون توجه حرفمان را ادامه میدهیم که یعنی خفه که این از ما، با حوصله  بسیار بعید است. چند روز هم اصولا تعطیل کردیم تا قیافه هیچ کس را نبینیم.  صبح ها هم تا لنگ ظهر (ظهر مگر لنگ دارد اگر دارد چند تا دارد؟) خوابیم بعد هم که بیدار شدیم  دوباره میایم روی تختمان دوتا پتو میکشیم رو سرمان دستمان را هم رو پیشانیمان میگذاریم اول ذهنمان درد میگیرد چون نمی داند به چه گهی فکر کند اما بعد یادمان میافتد همه جای بدنمان درد میکند پس دردهای جدید را میابیم همین طور دراز کش!

اول از همه انگشت هفتم پای چپمان تیر میکشد ارنج زانوی راستمان واریسش چکش میزند اپاندیس سمت کلیه راستمان دارد میترکد ریه هامان سوراخ شده اکسیژن که ندارد دی اکسید کربن نم میدهد چشممان فاصله ها را تشخیص نمی دهد و سرمان هم درد میکند انگار از اینور به اونور سوزن رد میشود.

گرسنه مان هم نمیشود ترجیح به دود و قهوه داریم تا خوراک. تنها کسانیی هم که بیشتر اوقات میبینیم یا خواهری است یا کافی منِ کافی شاپی که جدیدا یافته ایم هی خودش برایمان زیر سیگاری و هات چاکلت میاورد گاهی دلش میخواهد خامه هم میریزد در حالی که گفته ایم نریز . بعد هی ما به میز ولنتاینمان  نگاه میکنیم و اعصابمان بیشتر خورد میشود و موقع رفتن خودمان از حجم ته سیگارها شرمنده میشویم و دلمان میواهد یه چندتایش را قایم کنیم کسی نفهمد ما ادم نیستیم و همچنان سگیم ری را جان!

وقت های دیگری هم که زیر پتو نیستیم الکی تو نت میچرخیم و بازیهای الکی میکنیم که زمان بگذرد تا ما فکر نکنیم و هی مغزمان اوردوز نشود هنگ کند بعد برویم در کما بیایند ما را ببرند بگویند مرگ مغزی شده در حالی که باید مرگ قلبی میشده ولی به مغزش بیشتر فشار اورده پس مرگ مغزی است و اعضای ما را اهدا کنند درحالی که ما فقط در حالت هایبرنِت هستیم نه  در مرگ مغزی. و ما الکی الکی برای چیزی که ارزش نداشته بمیریم.

برای اینکه فکر نکنیم در همین یک هفته هم کتاب 1984 را خواندیم هم تا نصفه های میهمان از سیمون دوبووار که از بس ترجمه مزخرفی دارد هی میخوانیم و فحش های رکیک به مترجم میدهیم در ادامه به خودمان هم فحش میدهیم کاش به جای این مترجم ناشناخته حداقل ان یکی کتاب را میخریدیم و باز اعصابمان خورد میشود. و امروز هم دلمان با گریه کتاب هایکوهای امیر اقایی که هنرپیشه مورد علاقه ام است به نام بیدها درباد راخواست ولی همونطوری که گفتم شاید هم نگفتم سگ بودن باعث بروز سندرم ترس از همه بیرون ها منهای کافی شاپ یونیک میشود بنابراین نمیتونم برم نمایشگاه بهمنِ درختی یا گوهردشت یا چهارراه طالقانی کتاب بخرم چون دراین مکان ها ادم های زیادی وجود دارد.

منهای همه اینها دلم گاهی گریه میخواهد اما مغزم گفته غلط میکنی گریه کنی برای چیزایی که ارزش نداره تقصیر مامان باباته که تو رو عرعرو بار اوردن حالا  هم مغزم  دارد غدد اشکاییم را ترک میدهد که دیگر گریه نکند و من نمی توانم جفت پا بروم بین برنامه اعضا بدنم به هرحال برای خودشان برنامه ترکِ گریه گذاشته اند. فقط با ریه ها شرط گذاشتم اگر شما هم بخواهید برنامه ترک بذارید از قفسه سینم پرتتون میکنم بیرون!!!!!

 و دیگر اینکه
نامه ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و ایینه
از نو برایت مینویسم
حال همه ما خوب است اما
تو باور نکن

 بهناز


۱ نظر:

behnam گفت...

الان كه ميخوام بنويسم نميدونم اصلا ميتونم منظوم و برسونم يا نه...
ولي مينوسيم :
هر چيزي كه تو دنيا باهاش روبه رو ميشيم يه مرزي داره. يا اين وري يا اون ورش...
اينورو اونورش راحته مهم زمانيه كه روي مرزي انگار پات رو ميخه اونموقه. بديش اينه كه موقعي كه روشي مدت زمانش معلوم نيس... اما آخرش يا ميري اونور يا اينور...
ادم خوبه هر دو ور و امتحان كنه...
اخرشم به يه جا ميرسي كه كلاً ديگه واسط مهم ني اينوري يا اونوري...اين آخريه خيلي باحال ترِ... تلاش كن ميرسي
شاد باشي
وقتي رسيدي جمله آخرت اينجوري ميشه:
حال همه ما خوبه
خواستي باور بكن نخواستي نكن ;)