دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۴

مسخ شده



مسخ شدم
اینجام ولی اینجا نیستم
راه میرم، نفس میکشم، حرف میزنم
ولی روحم اینجا نیست،
در بعد دیگه ایی اسیر شدم. در بعد دیگه ایی راه میرم و حرف میزنم و عاشقی میکنم
مثل یه زندانی توی انفرادیم، یه زندانی که به جز دیوار هیچ چیزی روبروش نیست. یه زندانی که توی ذهنش زندگی میکنه. زندونی که اونقدر توی سلول مونده که دیگه امیدی نداره، که میدونه راه نجاتی نیست، از بزرگترین حامی خودش خنجر خورده. زندونی که   دیگه امیدی به رهایی نداره و تسلیم شده تسلیم تقدیر سیاه و کثیف خودش. تسلیم چهاردیواری سلول.
دیگه حتی کورسوی امیدی نمونده.
من کیم؟
در کدام بعد زندگی میکنم؟
واقعیت چیه؟ اونی که توی ذهن من یا...
کاش با مرگ رها بشم
شاید در زندگی بعدی توی بعد درست باشم. شاید از این سردرگمی نجات پیدا کنم.


هیچ نظری موجود نیست: