یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۳

هبوط



از کی شروع شد؟؟؟؟؟؟
 از کی مرگ تدریجی شروع شد؟؟؟؟؟؟
 یادم نمیاد حسش نکردم
فقط یک روز گرم تابستان وسط سی و یک سالگی فهمیدم که من مردم.
نفس میکشم راه میرم حرف میزنم ولی مردم!
چرا مردم؟
نمیدونم یادم نمیاد!!!
فقط میدونم روزگاری بود که من فرق داشتم که زندگی برام رنگ دیگه ایی داشت! که شور و هیجان داشتم برای زندگی که میجنگیدم برای زندگی، با همه دنیا درمیافتادم تا چیزی رو که میخوام بدست بیارم تا دنیام رو عوض کنم! برام نشد و نمیشه ایی وجود نداشت. زندگی مثل یک موج لطیف رنگی رویاگونه بود. برای تغییر دعا میکردم، فال میگرفتم، نذر میکردم، گریه میکردم مشت به در و دیوار میکوبیدم چون میخواستم که تغییر بدم چون امید داشتم به دنیا به خودم به زندگی و شاید به خدا!!
همه دنیا رو بهم میریختم من محور دنیام بودم و نمیذاشتم چیزی این رو تغییر بده.
میتونستم پیک پشت پیک برم بالا و سیگار پشت سیگار روشن کنم و برقصم و شاد باشم.
بوی کتاب مستم میکرد
موسیقی جدید حالم رو خوب میکرد.
بوی غذا بهم زندگی میبخشید
ناعدالتی های دنیا خشمگینم میکرد
مرگ کودکان غزه منو به آتش میکشید.
.....
نمیدونم از کی شروع شد توی کدوم مسیر راه رو گم کردم کجا روحم رو جا گذاشتم
شاید چون ذره ذره بود نفهمیدم
یادم نمیاد شاید از آخرای دهه بیست
وقتی فهمیدم دنیا فقط زنجیره ایی از اتفاقات تصادفی هست که حتی مرکز دنیای خودم نیستم! وقتی که فهمیدم دعا و نذر و فال فقط یه بازی بچه گونه س! وقتی فهمیدم کائنات یه شوخیه
وقتی فهمیدم ما یه اتفاق خنده داریم
بدی داستان اونجاست که همه رو با هم نفهمیدم هرکدوم به شکل یه اتفاق یه حادثه قطره ایی از روحم رو کشت و از بین برد و یه روز گرم تابستان فهمیدم که دیگه هیچ چیزی نمونده
فهمیدم دیگه گریه نمیکنم حتی
دیگه تلاشی برای تکان دادن دنیام نمیکنم
دیگه هیچ چیزی واقعا شادم نمیکنه
موسیقی جریان داره ولی نمیشنوم بوی غذا هست ولی حالم رو بهم میریزه
حتی خیلی وقته کتابام رو بو نکردم
مرگ و پستی دنیا رو میبنم و شونه ایی بالا میندازم و شوخی زشتی میکنم و میگذرم
تمام دهه بیست زندگی رو منتظر عشقی افسانه ایی بودم و آخر این دهه دیدمش شاد، معصوم پر از عشق پر از مهربانی ومن پر از خشم پر از بی تفاوتی پر از خشکیدگی.
 خالی از چیزی برای عرضه.
هر شب که وجود پر از مهرش رو به آغوش میکشم به خودم قول میدم فردا زنده بشم و افسوس و صد افسوس که فردا راهی برای زنده شدن ندارم و باز هم من خسته و بی رمق هنوز هست.
گاهی خودم رو میبینم که روزهاست که نشستم و زل زدم به دیوارهای روبروم و جایی برای رفتن و کاری برای کردن نیست نمیدونم منتظر کدوم روز و کدوم لحظه ام.
گاهی خودم رو میبینم پنهان شده پشت قاب های رنگی پشت تصاویری که من نیستم و لحظه ایی از دیوانگی این زندگی خالی است.
شاید روزی دوباره دخترک را ببینم
شاید روزی دوباره گریه کردم
شاید روزی دوباره سبز شدم
شاید روزی دوباره زنده شوم
شاید
شاید
شاید

....