سرشبی دیدم یه استکان چای ریخته و تنها نشسته
روی کاناپه داره سریال میبینه شیطنتم گل کرد بهش گفتم مامانی میخوام ناخنات رو
سوهان بکشم و پولیش کنم. وسایلم رو آوردم دستش رو گرفتم تو دستم ....
داشتم فکر میکردم یه شب شاد با مامانم دارم
ناخنهامون رو مرتب میکنیم و کلی حرف میزنیم و من کلی انرژی میگیرم میام سراغ
ادامه کارام.
نشستم کنارش و دستهاش رو گرفتم توی دستم و
بعد انگار که دنیا ایستاد و حقیقت با همه تلخیش گلوم رو گرفت.
وقتی دستای کشیده و خستهش رو گرفتم یه بغضی
نشست ته ته گلوم. غرورم گفت مبادا که بفهمه مبادا مبادا مبادا... شروع کردم به حرف
زدن درباره مهمونی بعدازظهر و کلی حرفای خاله زنکیا وسط حرفام طاقت نیاوردم آروم
گفتم دلم نمیاد زیاد دستت رو فشار بدم و گرنه پولیشش بهتر میشد میگه عیب نداره و
حرف رو عوض میکنم
یادم نمیاد آخرین بار کی دستاش اینقد طولانی
تو دستام بوده...
یادم نمیاد از کی دستای سفید و کشیده و قشنگش
شروع کردن به پیر شدن، به زبر شدن
یادم نمیاد از کی ناخنهای قشنگش شروع کردن به
شکستن و دندونه دندونه شدن
یادم نمیاد،یادم نمیاد
بغض دارم از این که هیچ کدوم از اینا رو
ندیدم.
بغض دارم از اینکه تا حالا ناخنهاش رو
مانیکور نکردم.
بغض دارم از زمونه.
انگار که از یه خواب بیدار شدم. انگار شروع
پیر شدن مادری که فقط 18 سال از من بزرگتره رو توی دستاش دیدم...
هنوزم کف دستام از انرژی دستاش داره میسوزه
مثل اینکه یه رشته نامریی از کف دستام رفته سمت گوشهام و تموم مسیر داره گز گز
میکنه از داغی از حرارت، انگار که داغم یه موج گرمی وجودمو گرفته، رقیق
شدم
اصلا کاش میشد هر روز برم و دستهاش رو بگیرم یه روز به بهانه سوهان کشیدن یه
روز برای پولیش کردن یه روز برای لاک زدن یه روز برای گلیسیرین آبلیمو زدن... اصلا
هر روز روی یکی از ناخنهاش کار کنم. کاش برم سرمو بذارم رو دستش التماسش کنم که
پیر نشه که مثل عکس تو آلبوم- همون عکسه که منو گرفته تو قاب و از خودش هیچی غیر
دستاش معلوم نیست- جوون باشه سفید باشه، کشیده باشه، نرم باشه...
خدایا...