چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

ادب از که آموختندی از گذشتگان



     یا        
   گذشتگان چراغ راه آیندگان هستند


از بچگی دوست داشتم نقاشی کنم بماند که اوج هنرم در طراحی با مداد کشیدن گربه و کوه و خونه است از این خونه هایی که یه مربع پایین میکشی یه مثلث بالاش و یه دود کش و در و پنجره هم براش میذاری. دیگه خیلی دستم همکاری کنه میتونم اون گربه رو پوزش رو دراز تر کنم گوشهاش رو کشیده تر و تبدیلش کنم به سگ!!! بعله ما یه همچی هنرمندی هستیم
خدا پدر مادر تکنولوژی رو بیامرزه که به مدد ایشون تونستم یه ذره به آرزوم برسم  و آرزو به دل از دنیا نرم.
ولی  همیشه فکر میکردم  به همه نقاش های دنیا حسادت کردم که چه ذهن و دست هماهنگی دارند اما اوج تیر حسادتم سمت انسانهای غار نشین بود.
 این انسان های غارنشین عجب هنرمند هایی بودن بدون مدد به معلم طراحی و فلان مداد  و فلان مدادرنگی هزار رنگ مارک دار چه چیزایی میکشیدن نه خدایی کسی میتونه بیاد بز بکشه ؟با یه  سنگ، روی یه سنگ دیگه حکاکی کنه بعد اون بزها جست و خیز هم بکنند یا گاو شاخ دار به اون قشنگی بکشه قبول کنید سخته.
من همیشه به عنوان یه انسان امروزی شهرنشین با این همه امکانات احساس حقارت و سرافکندگی عجیبی در برابر این موضوع داشتم تا اینکه .....
تا اینکه چندتا دانشمند عقده ای تر و حسود تر از من تاب نیاوردند و اونقدر در این هنر پیشینیان انگشت کردند تا پرده از حقیقت برداشتندی و رسوای عالموشون کردندی طوری که من الان میخوام جامه بدرانم و فریاد کنان عربده کشان برم سمت بیابان و اشک شوق بریزم از کشف این معمای بزرگ و در راه بازگشت به دیار خویش  حتما از این دستورالعمل شگرف پیشینیان استفاده کنم...
شرح ماجرا را از اینجا بخوانید




هیچ نظری موجود نیست: