پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۰

چشمهایش


چشمانت مرا به سفر می برد
به سفری دور
خیــــــــلی دور

                                گاه به قطب شمال
                                گاه به فطب جنوب
                                                                               ((بهناز))

سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۰

خودم


هر روز را با "خودم" سر میکنم
از صبح تا غروب با "خودم" هستم
با "خودم" به کافی شاپ میروم
با "خودم" خرید میکنم
و با "خودم" حرف می زنیم و می خندیم
گاهی دیگران می آیند و "خودم" را از من میگیرند
و خودشان را جای "خودم" جا می زنند
ولی همیشه موقتی اند
میروند
و من باز تنــــها میشوم
سکوت می کنم و به دیوار روبرو خیره میشوم
گاهی هم می شکنم و اشک میریزم
اما
باز هم "خودم" مرا پیدا میکند
دستهایم را می گیرد
بلندم می کند و خاک لباسم را می تکاند
به رویم لبخندی می زند و برایم سیگاری روشن می کند
و من ارزش دوستیهای عمیق را می فهمم
میدانم که در زندگی هیچ کس نمی تواند جای "خودم" را بگیرد
هیچ کس تکیه گاه محکمتری از او نیست
خوب میدانم شایسته عشقی ابدی است
.....
اما چه کنم که نافم را با خیانت به "خودم" بریده اند

کودکم

داستان داریم من و کودک درونم

من میخواهم بخندم او اخم میکند

او میخواهد عشق بورزد من بی تفاوت میگذرم

او میخواهد گریه کند من فرار میکنم

من میخواهم حرفهای دلم را بگویم او لال میشود

من میخواهم ارام باشم او عربده میکشد

چقدر لج میکند با من .........
                                          ((؟))







سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۰

یه ساختمون دو طبقهِ خاکستریِ زشت


توی شرکت هستم روبروی یک پنجره ایستادم! پنجره ایی که روبروش یه کوچه س، کوچه ایی که انتهاش یه مدرسه قدیمی
وقتی میگم قدیمی منظورم به معنای واقعی کلمه قدیمی هست. 14 سال پیش دانش آموز این مدسه بودم من نگار شیوا مهنازو.....
حتی قبل من خاله هم شاگرد اون مدرسه بود 24 سال پیش.

این همون مدرسه ایی که مدیر و معاون و دبیر همه­ی  شادی ِ نوجوونی ما رو ازمون دزدیدند. همون مدرسه ایی خنده هامون رو دزدیدند.

آره درست همون جایی که خیلی چیزا به درس خوندن اولویت داشت همون جایی که بهمون یاد دادن دختـــــر نباید بلند بخنده! همون جایی که بهمون یاد دادن نباید روزنامه بخونیم مخصوصا روزنامه هایی که روش عکس سوپرستارها هست، جایی که کیف های ما رو می گشتند جایی که یادگرفتیم بعضی ها که پاچه خوار مدیر هستند از بقیه سرترن که اونا حق دارن صبح به صبح جلوی درِ بایستند و کیف ها رو بگردند جیب ها رو بگردند و به لباسِ بقیه ایراد بگیرن.

همون جا بود که دخترای این نسل رو تشنه ارایش بار اوردن. چون به زور توی گوشمون خوندند که دختر هرچی زشت تر به اولیا نزدیک تر!!! همون موقع بود که با خودمون عهد بستیم هیچ وقت نذاریم ابروهامون شبیه ابروهای پاچه بز دبیر ترشیده فیزیک بشه.

باهامون بد حرف زدن! بهمون توهین کردند! مهم نبود شاگرد ممتاز باشی یا یه خنگ درس نخون اگه یه دونه از ابروهات کم میشد اجدادت رو میاوردن جلوی چشمت اون موقع میشدی دختر خراب بهت انگ میزدن. پدر ومادرت رو بی مسئولیت خطاب میکردن. 

صبح به صبح بعد از گوش دادن به مراسم مسخرشون پشت هم تویِ صف درحالی که دو تا ناظم هرکدوم یه سمت میاستادن باید میرفتی تو کلاس البته اگه از بازرسی جون سالم بدر میبردی مانتوهامون باید قدِ عبا می بود توی مدرسه ایی که همه زن بودند نباید یه تارِ مو از مقنعه­ی تیره­ مون دیده میشد. جورابمون که تو کتونی بود نباید نازک میبود.

دفتر خاطراتمون گرفته میشد نباید برا دوستامون هدید میاوردیم. نباید کتابی غیر از کتابای کتابخونه مدرسه و کتابای درسی تو کیفامون میبود................

اینا قصه نیست اینا روزای دبیرستان ماهاست نسل ما. همون دبیرستانی که درست اونورِ خیابونِ. داره بهم دهن کجی میکنه. ظاهرش زشت وکهنه و قدیمیِ. ازش بدم میاد  به خاطر همه روزایی که ازم دزدیده همه شادی که تباه کرده.....


شاعر




راستش را بخواهی شاعر بودنم
را بیشتر از با تو بودن دوست دارم
مرا ببخش اما
فقط وقتی نیستی
شاعر میشوم......

شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۰