سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۰

بیدار شدم دیدم


گفت دعا کنی می آید
گفتم آنکه با دعا بیاید به نفرینی می رود
خواستی بیایی...
با دعا نیا...
با دل بیا
--------------------------------
زندگیِ من بی تو میگذره همون طور که زندگی تو بی من
گاهی خوب گاهی بد
گاهی شاد گاهی غمگین
گاهی مستِ لبخندی و گاهی خمار نگاهی
اما
اما
اما
دلتنگِ همه لحظه های با تو اما بی تو بودن
دلتنگ همه شادی های غمناک با تو بودن
دلتنگ مرواریدهای سفید لبخند
اگه من نباشم اگه تو نباشی شاید بعد از روزها ادمای دیگه جای ما رو پر کنند اما هیچ منی من نیست و هیچ تویی تو

زندگی کوتاه و زمان ما محدود! میشه گم شد تو غبار ادم ها و از اول گشت دنبالِ نیمه گمشده و پیداش نکرد نیمه گمشده ایی که یکبار پیداش کردیم و رهاش کردیم
میشه یه عمر حسرت کشید
میشه خاطره شد یه خاطره برای روزای پیری، خاطره ایی که مثل یه غبار گاهی میاد توی ذهن و میره
اما
اما میشه بود مثل یه همراه توی روزای پیری! میشه تو غروب یه روز زمستونی نگاهی به پشت سر کرد و لبخند زد
لبخندی به پهنای زندگی

 پ.ن1: نمیدونم چرا امروز اینو براش فرستادم اما اینکار رو کردم با اینکه نمی خوام برگرده. یهو خر شدم!